عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

بارون

همونطور که بارها گفتم عاااشق بارونی یه روز که خونه ی مامانیشون بودیم یکدفعه بارون شروع به باریدن کرد و ...     اون روز امیر جواد جون هم خونه مامانی شون بود... و آخرش بعد از اینکه حسابی خیس شدی و یخ کردی رضایت دادی بریم تو خونه... راستی امسال هم مثه پارسال موهاتو کوتاهه کوتاه کردیم تا تو تابستون خنک شی...   ...
19 خرداد 1395

نیمه شعبان

شب و روز نیمه شعبان همه جا جشن بود و تو امسال بیشتر متوجه ی این جشن ها میشدی بیشتر از همه از خوردن شیرینی و شربت تو جشن ها خوشت میومد... بعد از ظهر نیمه ی شعبان رفتیم خونه ی مامانی تو کوچشون جشن بود موقع غروب هم خاله ی باباجون اومد اونجا که حسین جون هم باهاشون بود شب بعد ازاینکه از جشن برگشتید خونه تو و حسین جون حسابی با هم بازی کردید اونقدر بازیتون پر هیجان و پر سر و صدا بود که صدای همه رو در آورده بودید... ...
19 خرداد 1395

عجبااااا

ایلیا داری چکار میکنی؟؟؟ میخوام به تلویزیون دست بزنم! میدونی چرا اون تلویزیون رو زدن رو دیوار؟ واسه اینکه تو دست نزنی! پس باید بزنن به سفق (سقف) ...
19 خرداد 1395

گردش با عمه جون

عزیزکم روزهایی که ما مشغول و سرگرم کارهای خونه بودیم عمه جون یه روز تو رو با خودش برد بیرون تا کمی بگردونتت خیابون گردی و پارک گردی   و آخرش هم یه پلاستیک پر از بستنی با سلیقه ی خودت عمه جون ممنون برا مهربونیاات ...
19 خرداد 1395

برادرانه

کلا زیاذ ذوست نداری بایستی تا من ازت عکس بگیرم و موقع عکس گرفتن انواع شکلک ها رو از خودت در میاری اما خوب وقتایی که میگم بیا کنار داداش بشین تا عکس دو تایی بگیرم ازتون سریع میای نود درصد مواقع هم همینکه میشینی پیشش سریع میبوسیش فدای دل مهربونت همیشه تکیه گاه داداش کوچولوت باش ...
19 خرداد 1395

سقوط آزاد

نمیدونم این کلمه از کجا به دایره ی لغاتت اضافه شده یا از کارتن هایی که میبینی یا از بچه هایی که باهاشون هم بازی میشی در هر صورت در عین با مزه بودن خیلی خطرناکه اوایل بسنده میکردی به سقوط آزاد از روی لحاف هایی که تو کمد عزیزشون بود   اما حالا بی محابا از هر بلندی بنای سقوط آزاد میزاری سقووووط آزاد و بعد میپری پایین تا جایی که بشه حواسم بهت هست اما یه موقع که حواسم نباشه میپری... خیلی وقتا پا درد گرفتی اما از رو نرفتی امیدوارم به زودی متوجه خطر اینکار بشی تا بلایی سر خودت نیاووردی ...
19 خرداد 1395

سلام سلام

سلام عشق مامان یه ماه و اندی از آخرین پست وبلاگت میگذره وااااسه اینکه تو این مدت حسابی درگیر بودیم بخاطر اسباب کشی و جابجایی بسااااااطی داشتیمااااااا جمع کردن وسیله ها با وجود شما دو تا یه طرف بهونه گیری و ناراحتی تو بخاطر اینکه نمیتونستم برات زیاد وقت بزارم و خونه بهم ریخته بود یه طرف آماده نبودن خونمون و اینکه مجبور بودیم مدتی رو خونه مادر بزرگا بگذرونیم یه طرف وایی روز اسباب کشی اونقدر من رو اذیت کردی که حد نداشت فقط دلم میخواس بشینم و زار زار گریه کنم درک میکنم تو هم شرایطت خوب نبود خوابت کم شده بود خونه بهم ریخته بود وسیله ای واسه سرگرمی نداشتی خلاصه که گذشت... هنوزم دلتنگ خونه قبلیمون میشی و...
18 خرداد 1395
1